تولد ما ساده و خونوادگی برگزار شد ایشااله ساله دیگه برای گل پسرم یک تولد خیلی مفصل می گیرم امیدوارم تا اون موقع دوست و آشنا مخصوصا از نوع بچه دارش پیدا کرده باشیم.


همه هستی من ،عشق من،نفس من یک ساله که قدمهای کوچیکت رو به این دنیا گذاشتی و شدی همه زندگی من ،ممنونم از اینکه بهم لذت و افتخار مادر بودن رو دادی لحظه لحظه با تو بودن رو ستایش می کنم،صدساله بشی پاره تنم.



اینترنت خونه جدید وصل شد امیدوارم دیگه تنبلی نکنم و مشغله روزمره از وبلاگ نویسی دورم نکنه . به تولد عزیز دل مامان چیزی نمونده باورم نمی شه پسر کوچولوی مامان به زودی یک ساله میشه انگار همین دیروز مثل یک موش کوشولو از بیمارستان اوردیمش خونه.نفسم هر روز که میگذره به چشمم عزیزتر و بامزه تر میشه .به نظرم همه چیزش بامزس و کلی ذوقش می کنم چه کار کنم مامانم دیگه اگه من نگم قربون دست و پای بلوری بچم پس کی بگه.

اینجا که دوست و اشنای اونجوری نداریم دلم می خواست لندن بودیم و یک مهمونی بزرگ برای تولد یک سالگی پسری میدادم اما حیف حالا ببینم اینجا کیا رو می شه پیدا کرد فکر کنم باید اگهی بدم به تعدادی بچه متخصص در بالا و پایین پریدن ،شلوغ کاری ، کیک خوردن ، دست زدن برای شرکت در جشن تولد  نیازمندیم.

سال نو مبارک

سلام به همه دوستای خوب و عزیز وبلاگیم که بعد از این همه مدت هم ما رو فراموش نکردند.دلم برای همتون و وبلاگها و نوشته های قشنگتون کلی تنگ شده.

این مدت کلی سرم شلوغ بود و شرمنده همتون شدم کلی اتفاقات تازه افتاده اولش با ورود دنی نفس مامان شروع شد که شما هم تا حدودی در جربان هستید بعد هم  ماجراهای نی نی داری یک مامان و بابای بی تجربه و دست تنها تا مهمون داری خانواده همدمی از ایران  و بعد هم بزرگترین تغییر خداحافظی از هوای ابری لندن و  اومدنمون به امریکا  و دوباره همه چی رو از اول شروع کردن و آشنایی با محیط جدید که هنوز هم جا نیافتیم و کلی کار که باید انجام بدیم.

دسته گل مامان هم کلی آقا شده  و به زودی یک ساله می شه 4 تا دندون داره و هنوز راه نمیره اما خیلی کوتاه می تونه خودش رو سرپا نگه داره برای غذا خوردن مامانش رو دیوونه می کنه و مامانش از صبح تا شب با یک قاشق دنبالشه.



دوستای خوبم سال نو همتون مبارک امیدوارم همیشه شاد وسلامت در کنار عزیزانتون باشیدوخواستم از خودم خبری بدم احتمالا دوباره برای مدتی غیبم بزنه تا اینترنت خونه جدید وصل بشه اما به محض اینکه وصل شد دوباره می یام می نویسم.

 اومدم بگم جشنه پسری هم به خوبی و خوشی برگزار شد خوشبختانه بیشتری ها به بوسیدن دست و سرش بسنده کردند البته بازم بعد از هر یوسی سریع می رفتم  دست و صورتش رو پاک میکردم چون پسری زیاد دست تو دهنش می کنه البته جوری که اونا نفهمند   .دو سه نفری هم به زور ازم گرفتند و بغلش کردند منم بهشون می گفتم تورو خدا مواظب سر و گردنش باشید اونا هم فکر کنم بهشون برخورد چون گفتند بابا نگران نباش مثل اینکه ما خودمون بچه بزرگ کردیم ها!!!!!اما در کل خوب بود و خوش گذشت پسری هم خیلی اروم بود و بیشترش رو خواب بود و کلی آبرو داری کرد!

یک ماهگی

سلام به همگی بازم ممنون از تبریکاتون می بخشید که وقت نمی کنم به تک تکتون سر بزنم نی نی داری وقت سر خاروندن بهم نمیده.

این مدت  اینقدر دوستا و اشناها گفتند می خواهیم بیاییم نی نیتون رو ببینیم هردفعه به بهانه ای عقب انداختیم  راستش می ترسیدم  نی نیم مریض بشه اخه این نفس مامان هنوز سیستم ایمنیش اونقدر قوی نشده بعضی ها هم که این جیزا سرشون نمی شه با همون دست الوده که از بیرون اومدند   می خوان بچه رو بغل کنند یا اینکه نوزاد رو می بوسند که من خیلی بدم می یاد.

شاید بگید اینم مثل اینکه نوبرش رو اورده اما دست خودم نیست نسبت به بچه حساسم. من و همدم اینقدر رعایت می کنیم که نگو اینقدر دستهامون رو شستیم که دیگه پوست دستمون زخم و خشک شده سعی می کنیم کمتر صورتش رو ببوسیم اونوقت چطور بدم غریبه ها ببوسند.کاش زودتر واکسن می زد خیالم راحتر می شد اینجا اولین واکسنها رو دو ماهگی می زنند.

اما نهایتا به خاطر اصرار اطرافیان دیدیم که دیگه بیشتر از این نمی شه عقب انداخت تصمیم گرفتیم به مناسب یک ماهگی گل پسرم همه رو یک جا دعوت کنیم حالا این شنبه تو رستوران به افتخار نفس مامان مهمونی می دیم غذا رو سفارش دادیم فقط مونده کیکش که فردا همدم میره دنبالش. منم کلی برنامه ریخته بودم که برای مهمونی کمی به خودم برسم و تغییری تو موهام و ابروهام بدم و لی اما تا امروز که 5شنبه است هنوز هیچ کاری نکردم .

از حالا هم تصمیم گرفتم که اون روز هر کس بخواد بغلش کنه یا ببوستش بی رودربایستی اجازه ندم حساب کن 40 نفر با باکتری های مختلف روی لب و دستشون بخوان نوزادی رو که بدنش مثل برگ گل حساسه ببوسند و بغل کنند.شاید ناراحت بشن و منو بی ادب یا ندید بدید حساب کنند اما سلامتی پسرم از همه چی مهمتره بذار هر کس هر چی می خواد بگه من نه ماه خون دل خوردم و استرس کشیدم مگه مفت بدستم اومده که بذارم راحت مریضش کنند.>پ ن: برای دو تا از دوستای خوبم که در مورد عکس قبلی سوال کرده بودند باید بگم ما پاهاش رو جمع نکردیم این عشق مامان تازه که بدنیا اومده بود هنوز به عادت جنینی پاهاش رو چمع میکرد فکر میکرد هنوز تو شکم مامانشه!!!

همه زندگی من

مرخصی همدم هم تمام شد و دوباره برگشت سر کار و درسش من موندم و پسری دیگه واقعا دست تنها شدم همدمی کلی کمکم بود با هم سر مراقبت از پسری و بغل کردنش رقابت میکردیم الانم وقتی برمیگرده پسری رو نگه میداره تا من بخوابم.

اما از نقس مامان بگم که خیلی پسر خوبیه.شبها اصلا اهل گریه نیست اما سر ساعت بلند میشه برای شیر. من که این همه خوابم رو دوست داشتم اگه بدخواب می شدم اونقدر بداخلاق می شدم که نگو حالا قبل از اینکه پسری بیدار بشه و شیر بخواد خودم بیدار می شم و منتظرش می شم تا اونم بیدار بشه و سر وقت شیرش رو بخوره وقتی به چشمای معصومش نگاه می کنم دلم می خواد براش جون بدم.وقتی شیر زیاد بالا می یاره از غصه دق می کنم و دیوونه می شم.وقتی بعد از شیر خوردن لبخند می زنه انگار دنیا رو بهم دادن وقتی خمیازه می کشه دلم براش غش می کنه .گاهی سکسکه که می کنه خودش از صدای سکسکش می ترسه و با تعجب اطرافش رو نگاه می کنه دلم می خواد درسته قورتش بدم.دیگه نه می دونم خواب چیه غذا چیه استراحت چیه بیرون رفتن چیه خستگی چیه این عشق مامان کلی بهم انرژی میده و یک لبخندش به همه دنیا می ارزه.

ادامه نوشته

هفته 39

پسر عزیزم نه ماه تمام من و بابایی به شوق دیدن و بوییدن و بوسیدنت روزها و لحظه ها رو شمردیم و شب رو به روز رسوندیم.فردا روزیه که اینهمه انتظارش رو کشیدیم نمی دونم حالم رو چطوری برات بگم ترکیبی از هیجان و دلهره و شادی.از ته دل ارزو می کنم که سلامت باشی و تو زندگیت خوشبخت و موفق بشی.امیدوارم ما هم پدر و مادر خوب و لایقی برات باشیم مطمئن باش که من و بابایی برای راحتی و اسایش تو از هیچ کاری دریغ نمی کنیم.

پاره تنم قربون این حرکاتت بشم که داری نشون میدی جات تنگ شده دیگه چیزی نمونده زندگی مستقلت رو شروع کنی.مرسی برای این نه ماه که اینقدر خوب بودی و با من راه اومدی .من و بابایی هم همه سعیمون رو کردیم که تو اون تو در بهترین شرایط رشد کنی و کامل بشی.مخصوصا بابایی که  نذاشت اب تو دل من تکون بخوره و کلی زجمت کشید تا من حسابی استراحت کنم و در ارامش کامل باشم .دیروز هم همه جا رو حسابی تمیز کرد و برق انداخت تا برای ورود فرشته کوچولومون اماده باشه.

فردا یکی از بهترین و مهمترین روزهای زندگی من و بابایی خواهد بود و برای همیشه این تاریخ در قلب ما ثبت می شه.فردا 28 اپریل (8 اردیبهشت) روزی که تو که قدم رو چشم ما میذاری و ما پدر و مادر می شیم.

هفته 38

دوستای خوبم مرسی که احوال من و نی نی رو می پرسید.گل پسریم هفته دیگه ایشاله می یاد البته اگه خودش نخواد زودتر بیاد ما هفته 39 منتظرش هستیم.بچم هنوز هم اسم قطعی نداره پس که پدر و مادرش با سلیقه هستند!!!

هفته 34

سال نو رو به همه دوستای خوبم تبریک میگم امیدوارم سال خیلی خوبی برای همتون باشه و سلامت و شاد باشید.ما هم امسال اولین عید دونفر و نصفی رو تجربه کردیم تا سال دیگه که ایشاله نی نی حسابی برای خودش اقا شده و سه نفره  جشن میگیریم.سبزه هم امسال دیر گذاشتم سر سال نو هنوز خیلی کوتاه بودند اما الان کلی قد کشیدند به سر سفره هفت سین که نرسیدند گذاشتم برای سیزده بدر !!!

این گل پسر هنوز نچرخیده و حس می کنم افقیه بیشتر تو پهلوهام ول می خوره .بیشتر وقتها میره یک طرف خودش رو قلمبه می کنه وقتی به شکمم نگاه می کنم شده مثل صورتی که دندون درد گرفته و یک طرف لپش باد کرده.

الان هم چند ماهه که روی کمر نخوابیدم سعی می کنم رو پهلو بخوابم اما حالا که بزرگ شده و تو پهلوهام هست وقتی رو پهلو می خوابم همش می ترسم می گم نکنه سر و صورتش فشرده بشه.

یک چیز دیگه هم که نگرانم کرده اینه که حرکاتش همش پایینه اون بالاها رو اصلا کاری نداره.می ترسم ریز باشه .

 هفته دیگه میرم سونو  ایشاله همه چی خوب باشه از این فکر و خیالا راحت بشم.از جمعه هم کلاسهای بارداری شروع می شن.اولین روزش رو گفتن از ساعت 10 صبح تا 4 عصر نمی دونم چه خبره من که نمی تونم اینقدر طولانی رو صندلی بشینم.

از اونجا که این روزا هوا تقریبا خوب شده بعد از مدتها یکشنبه رفتیم سینما اما اینقدر همون دوساعت سختم بود یک جا بشینم ده بار بلند شدم رفتم قدم زدم .همدم هی می گفت خوب اگه اذیتی بلند شو بریم منم می گفتم نه تو بشین من یک قدمی میزنم برمیگردم !!خلاصه نه من از فیلم چیزی فهمیدم نه همدم!

هفته 31

من و نی نی خوبیم. خوشبختانه غیر از دردهای نرمال بارداری مثل کمردرد و پادرد و بد خوابی و تنگی نفس و گرفتگی عضلات و ....مشکل خاصی ندارم! برای من بارداری اینقدر  استرس اوره که  مشکلات جسمیش دیگه به چشم نمی یاد هر روز باید نگران یک چیزی بود نکنه این جوری بشه نکنه اونجوری بشه من که تا این نی نی صحیح و سالم دستم نیاد خیالم راحت نمی شه .

.وزنم از 59 کیلو رسیده به 72 تا الان البته غیر از شکمم که بزرگ شده خودم تغییر خاصی نکردم

.امتحان عملی رانندگی هم قبول نشدم کلی حالم گرفته شد و ناراحت شدم شبش که همدمی اومد برام یک دسته گل خوشگل گرفته بود و کلی بهم دلداری داد که غصه نخورم.

  مربی رانندگیم  هم که نتیجه رو دید گفت خیلی نزدیک قبولی بودی خودم هم خیلی زورم گرفت کلی با دست فرمونم حال میکردم.

متاسفانه اولین تاریخی که برای دفعه بعدی تونستم پیدا کنم برای اپریل بود که دیگه برای من خیلی دیره و به ریسکش نمی ارزه که با اون شکم برم تمرین رانندگی و بعدش امتحان هم بدم.اینه که فعلا رانندگی رو باید ببوسم بذارم کنار تا ببینم تابستون می تونم برم یا نه.حالا این چند ماه تمرین نکنم اون موقع بخوام دست فرمونم رو مثل الانم بکنم بازم کلی پول و وقت باید صرف کنم.عیب نداره فدای سر پسرم


  این چند روزه  برف خوشگلی لندن رو سفیدپوش کرده چند سال بود که برف به این شدت نیومده بود من که جسابی ذوق کردم اما نتونستم برف بازی کنم با همدمی رفتیم تو حیاط مثل مورچه چند قدم رو برفها راه رفتم همدمی هم دستم رو محکم گرفته بود لیز نخورم بعدش هم نشستم و همدمی رو در حال ادم برفی درست کردن تماشا کردم و کلی  هم از دور نظر کارشناسی میدادم برای درست کردن ادم برفی .الانم که برف قطع شده وضع زمین افتضاح شده همش شده یخ خیلی خطرناکه من که از تو خونه جم نخوردم.

هفته قبل هم  امتحان تئوری رانندگی دادم و قبول شدم .پسرم کلی موقع امتحان تو دل مامانش ورجه ورجه کرد و به مامانش تقلب رسوند!امتحان عملیم یک ماه دیگس امیدوارم اونو که اصل کاریه قبول شم اگه قبول نشم دیگه خدا می دونه کی دوباره بتونم برم این امتحان رو بدم.دوست داشتم پسریم که می یاد مامانش گواهینامه داشته باشه که بتونه راحت اینور اونور ببردش و پسرم اذیت نشه.

گفتم بذار منم یه ذره مامان با ذوقی بشم بیام از وسایلی که تا حالا برای گل پسرم گرفتم عکس بذارم.البته همش نیست عکس تخت و کالسکه و گهوارش رو بعدا میذارم .عکسهای برف و ادم برفیمون رو  هم به زودی  میذارم.

پ.ن: حدیثه جان وبلاگت رو حذف کردی نمی تونم خبری ازت بگیرم اما همیشه به یادت هستم اگه ادرس جدید داری برام بذار تا بهت سر بزنم.

کاپیتان جان تو هم که کامنت دونی رو بستی نمی تونم اونجا نظر بدم.امیدوارم مشکلت حل بشه گرچه تو شرایط سخته اما سعی کن درست رو ادامه بدی حیفه

این مدتی که نبودم!

می دونم خیلی تو نوشتن تنبل شدم  و هر موقع سر می زنید پست تکراری می بینید به بزرگی خودتون ببخشید.

عرضم به حضورتون که ما خوبیم نی نی هم حسابی با ضربه های قشنگی که می زنه قند تو دل من و همدمی اب می کنه.سونو هفته 20 هم که ماله من افتاد هفته 23 رفتیم همه چی خوب بود تو سونو کف پاش رو دقیقا دیدیم با تک تک انگشتاش مخصوصا انگشت شست پاش که کله گنده بود و دقیقا مشخص بود دلم می خواست همون موقع کف پاش رو بوس بوسی کنم.وقتی میریم سونو کلی دلمون برای دیدنش اب می شه و دلمون براش تنگ می شه.

کلی هم وسایل برای گل پسریم گرفتم که ایشاله مبارکش باشه وقتی وسایلش اومد همدمی تا رسید خونه از بس ذوق زده بود بدون اینکه استراحت کنه اول رفت سراغ وسایل و تا یکی یکی سرهمشون نکرد نیومد بشینه.منم که مامان بی تجربه رفتم کلی لباس  newborn گرفتم کلی هم از اینترنت سفارش دادم همش می گفتم بچه اون اولاش زود زود لباساش رو باید عوض کنم و لازمم می شه بعدا فهمیدم که این همه لباس رو شاید دو هفته هم نپوشه.بی تجربگیه دیگه!!

اسم هم هنوز برای پسری انتخاب نکردیم چند تا اسم در نظر داریم اما تصمیم قطعی نگرفتیم کدومش رو انتخاب کنیم.عجب کار سختیه این اسم انتخاب کردن مخصوصا برای پسر.برای دختر از سالها قبل انتخاب کرده بودیم!!اما پسری گلم ناراحت نباشی ها یه اسم خوب برات انتخاب می کنیم امیدوارم وقتی بزرگ شدی خودت هم خوشت بیاد از اسمت .

شب سال نو اینجا طبق معمول هر سال رفتیم خونه یکی از دوستامون که از خونشون تا محل اتیش بازی پیاده راهی نیست.خلاصه همه از عصر اونجا جمع شدیم و طرفای 11 شب جز من و گل پسریم همه رفتند برای دیدن اتیش بازی همدمی رو هم به زور راهی کردم که با بقیه بره اخه می خواست پیش ما بمونه. منم رفتم یک چای داغ اما خیلی کمرنگ درست کردم (به خاطر کافیین چای) یک تیکه کیک هم اوردم و نشستم جلو تلویزیون مستقیم تماشا کردم ساعت 12 که شد یک دفعه بیرون سروصدا شد رفتم کنار پنجره دیدم تمام ماشینها با تحویل سال همه با هم بوق زدن و مردم دارن فریاد سال نو مبارک میگن و رستوران روبروی خونه دوستم یک اتیش بازی با حال گذاشت.منم شکمم رو بغل کردم به قند عسلم تبریک گفتم بهش گفتم سال دیگه این موقع موقع تحویل سال بغلمه و حسابی می چلونمش!

خلاصه اینجوری شد که من و پسریم هم اتیش بازی سال نو رو دیدیم و لذت بردیم.

چهارشنبه هم تولدم بود 28 ساله شدم رفت همدمی عزیزم هم مثل همیشه شرمندم کرد و سورپرایزم کرد امسال شمعهای تولدم رو با وجود یه نی نی درون فوت کردم و کلی برای سالم بدنیا اومدنش دعا کردم  و با شکمم کنار کیک 28 سالگی کلی عکس انداختم که پسریم هم تو عکس ها بیفته!! یادمه سال قبل موقع فوت کردن شمعها این نی نی درون رو ارزو کرده بودم خیلی خوشحالم که به ارزوم رسیدم.امیدوارم اونا که ندارند همه به ارزوشون برسند که خیلی حس قشنگ و شیرینه  و با وجود همه انتظار و استرسش و سختی هاش داشتننش به همه دنیا می ارزه .




بیست هفتگی

سلام فرشته کوچولوی من بیست هفتگیت مبارک باشه عزیزم نمی دونی از هفته قبل که می تونم حرکاتت رو واضح حس کنم و غرق لذت بشم چقدر خوشحالم حتی بابایی هم وقتی دست میذاره  رو شکمم  می تونه حرکاتت رو حس می کنه و کلی ذوق  می کنه فربون پسر فعالم بشم که دیشب تا صبح داشت ول می خورد وقتی زیاد ول می خوری نمی دونم بذارم به حساب اینکه خوشحالی و داری بازی می کنی یا اینکه از چیزی اذیت شدی و می خوای بهم اعتراضت رو نشون بدی!

دیشب که خیلی ول می خوردی همش می گفتم نکنه گرسنته با اینکه طرز خوابیدنم اذیتت می کنه نمی دونم مامانیه من داشتی اون تو چه کار می کردی بدون که خیلی عزیزی برامون.خریدهات رو کم کم شروع کردم دیگه می دونم که مستقیم باید برم سراغ قسمت لباس برای پسرای جیگر طلا.

همش منتظرم تا وقت سونو بعدی برسه و بیام ببینم  این عشق کوچولوی من که اینجور در میزنه چقدر بزرگ شده.دوستت دارم عزیزم

ما یه ..........طلا داریم!

همیشه فکر می کردم وقتی نی نی دار بشم  ازاون مامانای باذوق می شم و هر روز می یام برای نی نیم می نویسم تا یادگاری بمونه
 اما حالا شدم یه مامان تنبل , خداییش این مدت هم به خاطر مساله لکه بینی اصلا حال و حوصله خودم رو هم نداشتم و کلی اعصابم بهم ریخته بود بماند که هر دفعه چقدر اب غوره گرفتم و غصه خوردم.
اینجا هم که یک سونو هفته 12 انجام میدن بعد دیگه میره تا هفته 20 تازه به من گفتن برای هفته20 وقت نداریم برو هفته 23 که شدی بیا منم داشتم به خاطر لکه ها دیوونه می شدم
این مدت هم همش در حال استراحت بودم وهمدمی همه کارا رو می کرد
دیگه دیدم نمی تونم صبر کنم تا هفته 23 و باید از بلاتکلیفی و نگرانی در بیام این شد که دیروز  رفتیم سونو خصوصی و خوشبختانه جفت بالا رفته بود البته دکتر گفت هنوز هم جا داره و بالاتر میره و همه چی نی نی مون هم سالم بود مهتر از همه اینکه 
نی نی مون شمبول طلا از اب در اومد!!
واییییییییییییییییی وقتی شمبولش رو نشون داد باورم نمی شد! یعنی من مامان یه پسر کوچولو می شم همیشه فکر می کردم مامان یه دختر می شم.
 این مدت هم بیشتر علایم دختر دار شدن داشتم و تقریبا هم من و هم همدمی باورمون شده بود  که حتما دختره کلی غافلگیر شدیم.
حالا دیگه موقع خرید می دونم دقیقا باید دنبال چی باشم.
عزیز دلم پسر گلم که دیروز مارو با اون شمبول خوشگلت کلی سورپرایز کردی.
 من و بابایی خیلی دوستت داریم و عاشقتیم دیروز اینقدر ذوق زده و سورپرایز شده بودم  که دلم می خواست همه دنیا رو خبر کنم و بگم من دارم مامان یک کاکل زری می شم .
خوب رشد کن و سلامت باش تا اخرای اپریل که روی ماهت رو ببینم و حسابی بوس بوسیت کنم جیگرم.

ما خوبیم

سلام دوستای خوبم مرسی که به یادمون هستید و می بخشید از اینکه بی خبرتون گذاشتم ما همگی خوبیم.تو این مدت یک مهمونی گرفتیم و اخر مهمونی دست همه یک پاکت کوچولو که یک کارت با خبر نی نی دار شدن بود دادیم و گفتیم همه با هم باز کنند عکس العملها خیلی بامزه و با احساس بود و نی نی مون کلی خاله و عمو و دایی پیدا کرد اون شب
.دو بار تا حالا هم نی نی مون رو دیدیم که همه چی خوشبختانه خوب بوده نی نی مون کلی بزرگ شده. فقط مدتیه که لکه بینی دارم و رفتم سونو گفت به خاطر اینه که جفت پایینه.با اینکه دکتر گفت مشکلی نیست و خودش تا هفته 20 حتما بالا می یاد اما سر این این موضوع یک مدتی اعصابم بهم ریخته همش میگم اگه نیومد چی؟!!
جنسیت نی نی مون رو هم نمی دونیم و وقت سونو بعدی می شه چند روز بعد از سال نو اینجا .ما هم قراره قبل از سال نو که همه جا کلی حراجی می زنند لباس و وسایل نی نی رو بخریم یعنی بدون اینکه جنسیتش رو بدونیم
.خیلی دلم می خواست می دونستم چیه که موقع خرید راحتر باشم و بدونم دقیقا چی می خوام حالا باید یک چیزایی بخرم که به هردو جنس بخوره.کلی هم خونمون رو نو نوار کردیم فرش و مبل اتاق نشیمن رو عوض کردیم و خونه کلی تغییر کرده همش دارم روزایی رو تصور می کنم که نی نی مون بزرگ شده و روی فرش داره چهار دست و پا میره یا اینکه دستش رو به لبه مبل گرفته و تلاش می کنه بایسته.
خیلی منتظرم حیلی نگرانم دلم می خواد زودتر این دوران به سلامتی تمام بشه همش می ترسم نمی دونم چمه هر شب می نشینم کلی آب غوره می گیرم یک دفعه برای پایین بودن جفت یک دفعه میگم دلم برای نی نی تنگ شده یک میگم نکنه چیزیش شده؟کاش زودتر تکوناش شروع بشه تا حضورش رو بیشتر حس کنم و خیالم راحتر بشه.
این روزا سعی می کنم کمتر جلو کامی باشم حتی موبایلم رو خاموش کردم به خاطر امواجش و جز مواقع ضروری روشنش نمی کنم حتی همدم هم وقتی می یاد خونه بهش گفتم موبایلش رو خاموش کنه گاهی مهمون هم که می یاد ازشون خواهش می کنم یا موبایلشون رو خاموش کنند یا یک اتاق دیگه بگذارند.
.می دونم  با این کارایی که می کنم انگار نوبرش رو اوردم و هیچ کس جز من تو دنیا حامله نشده اما دست خودم نیست خیلی وسواس شدم.

گلاب به روتون!

هی نشستم با خودم گفتم چقدر خوبه این مدت حالم بد نشده خیلی شانس اوردم ها!!اونقدر این حرفها از سرم گذشت و از شانسم تعریف کردم تا اینکه این شانس بی ظرفیت من اومد یادش افتاد که باید حال منو بگیره و پریروز چنان حالم بد شد که از کنار دستشویی نمی تونستم تکون بخورم یعنی من از ساعت 9 شب یک بند گلاب به روتون بالا آوردم تا ساعت 5 صبح.دیگه گلوم زخم شده و حتی یک مولکول غذا هم تو معدم نموند تازه همه اینها همراه بود با یک معده درد وحشتناک بعدش هم صبح شده بود که معدم کمی بهتر شد و نشستنی خوابیدم همدم هم که اصلا نتونست بخوابه هر بار من می پریدم تو دستشویی اونم دنبالم بود فرداش هم نرفت دانشگاه ، هنوز هم خوب نشدم نمی دونم این وضع جقدر می مونه .نمی دونم معدمه یا رودمه تا یک چیزی می خورم چنان درد وحشتناکی می گیره که به خودم می پیچم.
حالا جالبه وقتی تازه فهمیده بودم باردارم همون موقع اومدم اینده نگری کنم رفتم یک سطل کوچولو گرفتم که اگه حالت تهوعم یکهو شروع شد این سطله دم دستم باشه تا برسم به دستشویی.این مدت هی نگاه سطله می کردم هی خوشحال می شدم که اصلا لازم نشد ازش استفاده کنم که بالاخره به آرزوم رسیدم و اونشب افتتاح شد!!
اینم بگم فکر نکنید این جوجوی ما بی اسم ها اتفاقا هم اسم پسر انتخاب کردیم هم اسم دختر اما باید اول جنسیتش معلوم بشه که بتونم بگم و به اون اسم صداش کنم.تقریبا 10 روز دیگه تا سونو مونده کاش زودتر این روزا بگذره برم دوباره ببینمش که بزرگتر شده یا نه؟امیدوارم همه چی خوب باشه و  بازم کلی خبرای خوب بهمون بدن.

اولین دیدار

اولین دیدار با جوجوی 2 سانتی متری مون اینقدر لذت بخش بود که تا اخر عمر مزش می مونه و از یادم نمیره.یک لوبیا قرمز کوچولو با کله قلمبه در هشت هفته و 5 روزگی که یک چیزی مثل دونه انار داخلش داشت تند می زد و پر و خالی می شد اینقدر از دیدنش ذوق زده شدم که اشکام بند نمی اومد هر چی می خواستم جلوشون رو بگیرم اما نمی شد تو دلم گفتم حالا این سونو گرافه میگه این زنه دیوونس بهش میگم نی نیت سالمه اینجور گوله گوله اشک می ریزه!
صدای قلب دونه انارش رو هم شنیدیم قربون اون صدای قلبت برم .
آخه چی می شه که آدم یک لوبیای دو سانتی متری رو که فقط یک چیزی مثل سایه ازش تو سونو  دیده اینقدر دوست داره و  عاشقش میشه.
از حالا دارم برای سونوی هفته 12 روز شماری می کنم تا اون موقع جوجوم حتما کلی جیگرتر شده و هیکل خوشگلش کاملتر شده و بیشتر تو سونو معلوم می شه.
قربون نی نی گلم برم که انگار می دونه اینجا مامانش غریبه و کسی نیست بهشون برسه اصلا اذیتم نمی کنه و حالم خوبه فقط از ماهی خیلی بدم می یاد بجاش سعی کردم میگو بخورم که اونم تا دولقمه خوردم یک دفعه حالت تهوع بهم دست داد به نظرتون چکار کنم تا بتونم غذاهای دریایی که خیلی هم مفیده بخورم.
راستی از روی حدس نی نی سونوی خانوم خونه جوجوی ما دختره حالا باید صبر کنیم ببینیم درسته یا نه؟


این روزا

دوستای خوبم مرسی از تبریکاتون خیلی خوبه آدم این همه دوست خوب ندیده داشته باشه که اینقدر برای نی نیش ذوق کنند.برای من و نی نی و همه مامانای باردار دیگه دعا کنید که این دوران رو به سلامتی تمام کنیم و همین طور برای همه مامانای منتظر که ایشاله زودتر نی نی دار بشند و به آرزوشون برسند.
وای که تا ادم نی نیش رو صحیح و سالم بغل نگیره خیالش راحت نمی شه من که فکر کنم تا اون موقع حسابی از استرس خل بشم .از صبح که بلند می شم همه فکرم اینه که چی بخورم چی نخورم اینو یادم نره اونو یادم نره.
حسابی هم از دست پخت خودم بدم اومده هر چی درست می کنم به نظرم دست پختم افتضاح شده اما چاره چیه ؟ کاش آشپز داشتم!!
هفته دیگه اولین نوبت چکاپه ببینم می تونم صدای قلب نی نی رو بشنوم تا خیالم راحت بشه و از این فکر و خیال بیام بیرون.
مواظب خودتون باشید.

یه حس تازه!

Lilypie Expecting a baby Ticker

مقش ,عکس, سوپ

داریم کم کم به تعطیلات ژانویه و همین طور پایان ترم اول نزدیک می شیم مهلت تحویل پروژه ها و مقاله هایی که از اول ترم تا حالا بهمون اعلام شده داره  کم کم نزدیک می شه نمی دونم این چه ویژگی که دانشجو داره و تقریبا در نود درصد دانشجوها هم مشترکه که با اینکه از اول سال می دونند که سه ماه باید فلان مقاله رو تحویل بدن بجای اینکه کم کم شروع کنند همش رو میذارن یکی دو هفته مونده به زمان تحویل شروع می کنند نوشتن و اونوقته که چون همه زمان تحویلها نزدیک بهمه یکهویی می بینی دو هفته وقت داری که کاری که سه ماه زمان می بره تازه شروع کنی.این یعنی وضعی که من الان دارم توش دست و پا می زنم اینقدر پشت گوش انداختم به خیال اینکه اوه ه ه ه ه حالا کو تا سه ماه دیگه تا یک دفعه چشم باز کردم دیدم فقط دو هفته تا زمان تحویل مونده و یک عالمه کار نکرده و مقاله و پروژه نصفه و نیمه!!!

امضا:بچه تنبل!

**********

می خواستم به سفارش و درخواست خانواده همدم یک سری عکس جدید براشون بفرستم ایران قبل از چاپ نشستیم با همدم عکس انتحاب کردن اونوقت همه عکسهای تقریبا جدید رو یعنی از ۶ ماه قبل به اینور که من موهامو  خیلی کوتاه و مشکی کردم و تا دست میذاشتم و برای فرستادن انتخاب می کردم همدم موافق نبود و یک ایرادی ازش می گرفت ،اما هر چی عکس مال یک سال پیشمون رو که من توش موهای بلند و روشن دارم می گفت این خوبه این عالیه. حالا هر چی هم بهش میگم مگه اینا چه عیبی دارند من خوب افتادم ؟؟ می گفت آره  تو که همیشه خوشگلی خیلی هم خوب افتادی اما چیزه عکسه اصلا کجه عکسه اصلا کیفیت نداره عکسه خیلی تاریکه عکسه ... حالا نمی خواست من رو ناراحت کنه یا تو ذوقم بزنه می رفت از زمین از اسمون از پشت صحنه عکس ،از خودش، از ژستی که گرفته ،از مثلا مورچه ای که تو عکس رد شده بود یه ایراد می گرفت. من اولش تصمیم داشتم این سری با موی کوتاه یعنی اینی که الان هستم عکس بفرستم تا اگه چند ماه دیگه اومدن اینجا یک پیش زمینه ای از این قیافم داشته باشن نه اینکه همش عکس مو بلند و روشن بفرستم بعد اینجا یک خانوم مو کوتاه با موی تیره بیاد جلوشون.اما  وقتی دیدم همدم دوست داره عکسهایی رو که مال قبل مو کوتاه کردنه منه بفرستیم و حتما به نظرش اونجوری زنش خوشگلتره رفتم همونا رو چاپ کردم و فرستادم.

جریان کوتاه کردن موهام که یادتونه بعد از چند سال که همه منو با موهای بلند و روشن دیده بودن رفتم یکهو موهام رو پسرونه و مشکی کردم این بود که قیافم خیلی تغییر کرد حتی دوسه دفعه رفتم جایی بهم گفتن ببینم تو یک خواهر نداری که گاهی اونم می یاد اینجا!! گفتم خواهرم نیست خودمم موهام رو کوتاه و رنگ کردم.البته در اینکه موهای بلند و روشن بیشتر بهم می اومد شکی نیست اما به نظرم اینم تنوع بود فقط اشکالش اینه که یکمی تنوعش زیادی طول کشیده و من دوباره منتظرم موهام زودتر بلند بشه اما از اونجا که موهام رو خیلی کوتاه کرده بودم و رشد خود موهام هم کنده هنوز بعد از ۶ ماه خیلی بلند نشده البته رنگش رو که گفتم از مشکی به شرابی تغییر دادم یکمی بیشتر تنوعجاتم بشه!!!

************

عاشق اینم که تو روزای سرد بشینم سوپ بخورم یعنی اگه هر روز هم شام ونهار سوپ بخورم بازم سیر نمی شم .حالا دیروز برای شام می خواستم خورشت بامیه درست کنم اما همدم بیچاره از دهنش پرید گفت دلش تو این سرما هوس سوپ کرده منم از خدا خواسته رفتم یکی از اون سوپهای مخصوص خودم رو درست کردم کنارش هم فیله مرغ آبپز کردم همدم هم خیلی خوشش اومد تا نصفه شب داشت از سوپم تعریف می کرد.منم جوگیر شدم دوباره امروز هم همون سوپه رو با یکمی تغییر درست کردم!!!همدمکم رفته بیرون برگرده حتما خیلی سورپرایز می شه ببینه خانوم کدبانوش بازم  از همون سوپای دیشب درست کرده!!!خوب چکار کنم دیشب خیلی از سوپم تعریف کرد منم بی جنبه بعدش هم عاشق سوپ نتیجه همین می شه دیگه!!

خوشبختانه همدمی اصلا از این مردا نیست که از غذا ایراد بگیره یا بگه این چیه درست کردی یا مثلا زبونم لال داد و بیداد کنه اونم سر غذا مثلا! تا حالا هم هر موقع هرچی درست کردم بدمزه ،خوشمزه،سوخته، شور، بی نمک،تکراری، جدید، اختراعی، سرهم بندی همیشه خورده و ازم تشکر کرده .گاهی وقتها پیش اومده از صبح خونه بودم و کار بخصوصی هم نداشتم و همدمی بیرون بوده وقتی برگشته من یک غذای ساده یا آماده گذاشتم جلوش خورده و یک عالمه تشکر کرده یا اینکه اومده خونه من هنوز هیچی حاضر نکرده بودم ساکت و بیصدا منتظر شده تا غذا اماده بشه یا خودش اومده کمکم  و غذا رو اماده کرده.واییییییی خودم خجالت کشیدم الان میرم براش یک غذای دیگه هم در کنار سوپه اماده می کنم.

البته تو خونه ما غذا درست کردن هیچ موقع  فقط وظیفه من تنها نبوده هر کس هرموقع خونه بود یا زودتر برگشت غذا درست می کنه اگر هر دو خونه بودیم نوبتی یا باهم درست می کنیم .متنفرم از مردای تنبلی که تو خونه هستن و هیچی درست نمی کنند و منتظر می مونند تا زنشون خسته و کوفته از سرکار یا دانشگاه برگرده بره تو اشپزخونه و براشون شام ونهار اماده کنه.

مهمون بازی

 سلام به دوستای خوبم ٬ من اومدم ٬پارتی هم رفتیم  بد نبود هر چی بود از تو خونه موندن و در و دیوار رو نگاه کردن بهتر بود امروز هم همش هم به خرید کردن و تمیز کاری گذشت چون فردا ۶ تا مهمون داریم یکی از دوستامون که عروس خانومش تازه از آلمان اومده  که پیشش بمونه و دیگه با هم زندگیشون رو شروع کنند دیشب تو پارتی بودن٬بیچاره دختره از وقتی اومده از اونجا که شوهرش این مدت دایم تا دیر وقت سر کار بوده و خودش هم تازه هم اومده جایی رو بلد نیست٬ همش تو خونه بوده  کلی حوصلش سر رفته بود.ما هم اونا رو به اضافه دو تا زوج دیگه که اونا هم از دوستامون هستن دعوتشون کردیم فردا شب بیان دور هم باشیم نتیجه اینکه  امروز کلی کوزت شده بودم تازه بشور بساب بپز اصلی مال فرداست امروز فقط ریزه کاری بود!!

بازهم به همون دلیل بالا یعنی اومدن مهمونها امروز بکمقداری تو  سایتهای آشپزی برای پیدا کردن یک غذای جدیدگشتم اما در جال حاضر هنوز غذایی رو که خوشم بیاد و بدرد مهمونی بخوره و مواد لازمش هم عجیب و غریب نباشه پیدا نکردم اما  در عوضش این غذا رو پیدا کردم که اتفاقا خیلی دوستش دارم  البته نه برای مهمونها برای خودم و همیشه آمادش رو که معمولا منجمد هم هست می گیرم اما حالا که پیداش کردم تصمیم دارم خودم درستش کنم که هم از مواد تازه استفاده کنم هم اینکه بدون مواد افزودنی می شه و سالمتره حالا ببینم مزش چطور از آب می یاد ٬ اما فکر کنم اون مرحله پیچوندن یکمی سخت باشه مخصوصا اینکه اون ورقه ها بی نهایت نازک هستن.

   قسمت آشپزی ویدئو جاگ رو بعد ازچنچنه که عکس داره و منم خیلی غذاها ازش یاد گرفتم  به نظرم  یکی از بهترین جاها برای یاد گیری اشپزی باشه از اونجا که دقیقا می تونیم ببینیم چطور درست می شه و دیگه لازم هی بشینیم و تصور کنیم.اصلا از وقتی اینجا رو دیدم دستورای اشپزی بدون عکس و فقط با توضیح یکمی برام درکشون مشکل شده!!مرا دریابید!!!

آها بحث غذا شد یک چیزی یادم اومد سر کلاس فرانسه ٬ حالا چرا فرانسه ( بعلت علاقه وافر به این زبان)یک بار بحث درباره غذاها بود که مثلا فلان کشور گوشت فلان حیوون رو می خورند یا فلان کشور فلان جای فلان حیوون رو می خورند و خلاصه هر کسی داشت نظری میداد تا اینکه  معلمه گفت بچه ها می دونستید بعضی ها زبون گاو و گوسفتد رو هم می خورند یک دفعه همه با  هم  از جمله  خود معلمه یک جیغ کوتاه کشیدن و قیافه هاشون و کج و کوله کردن و همچین اه اه  و پیف پیف و حالم بهم خورد را ه انداختن که بیا و ببین منم همین جور هاج و واج نگاشون می کردم .   اونوقت یهو معلمه روش رو   کرد به من گفت شنیدم ایرانی ها این غذا رو می خورند یکی از شاگردای ایرانیم تو یک کلاس دیگم اینو گفته هنوز حرفش تمام نشده بود دیدم ۱۰ جفت چشم همین طور وحشت زده بهم زل زده !!  اونجور که اونا بهم زل زدن و منم کلی سرخ شدم جرات نکردم بگم بله درست گفته یک دفعه الکی گفتم نه ما اصلا همچین چیزی نمی خوریم هر کی گفته اشتباه منظورش رو رسونده. یک دفعه دیدم همه نفس راحتی کشیدن و روشون رو برگردوندند .اگه من اون دانش اموز خنگی رو که این حرف رو سر کلاس این معلمه زده ببینم یک کله پاچه حسابی ازش بار می ذارم که دیگه از این اظهار نظرهای بیجا نکنه!!

پ.ن:خوشبختانه بالاخره دو هفته پشت سر هم تلفن کردن نتیجه داد و برای هفته اینده بهم وقت دادن.

هستم!!

ای بابا مثل اینکه اون پستم یک طوری بود که بعضی از دوستای خوبم رو خیلی نگران کرد و فکر کردن من دیگه دارم رو به قبله می شم می بخشید اگه نگران شدید و مرسی از ایمیل هاتون. بذارید بگم که الان  وضعم چطوره  این بیماری که دیگه تا آخر عمر باهامه حالت خاموشی و فعال شدن داره وقتی خاموشه که همه چی آرومه و دنیا گلستونه اما اگه فعال بشه زندگی جهنم می شه.حالا یه دو هفته ای هست که یک نشونه هایی دارم در بدنم می بینم که معلومه یک چیزی  اون تو داره می لنگه مشکلم هم اونجور نیست که از کار و زندگی بیافتم و فعلا قابل تحمله اما همه ترس من اینه که نکنه این نشونه ها علامت شروع فعال شدن باشه درست مثل فوران عظیم یک آتشفشان که اولش یک نشونه های کوچیکی نشون میده بعدش بننننننگ!!!

حالا من این وسط کلی استرس گرفتم چیزی  که برای بیماریم مثل سم می مونه و فکرم داره هزار راه میره و نگرانم تا الان هم دو هفته صبر کردم اما با این نشونه ها هر چند جزیی اما مستمر نمی تونم تا آخر ژانویه که نوبتمه صبر کنم و همه تلاشم اینه که هرچه زودتربرم پیش دکتر متخصمم و اون بتونه با بررسی و رسیدگی اگه قرار مشکلی پیش بیاد جلوش رو بگیره حالا اگه اینا همکاری نکنند که من زودتر دکترم رو ببینم و بیماریم یه موقع تو این انتظار فعال بشه دیگه خر بیار و باقالی بار کن.هر دفعه می خوام بحث مریضی و دکتر و این حرفها رو نکنم یکدفعه درد ودلام لبریز می شه و بی اختیار بازم حرفش رو می زنم .

 چند قسمت از سریال خانه سبز رو دیدم غیر از قشنگی بعضی دیالوگها که حالا معنیشون رو بهتر می فهمم چون خودم هم وارد زندگی مشترک شدم یک حس قشنگ دیگه ای که با دیدن این سریال بهم دست میده یاد آوری خاطرات شیرین اون سالهاست خاطرات با هم بودن در کنار خانواده بودنه اون سالها که من یک دختر دبیرستانی خرخون  و سلامت و بی غصه  بودم . هر چی می خوام از تو مود غمگین بیام بیرون نمی شه و غصه ها هی میان خودشون رو نشون میدن.غصه های بی ادبه وقت نشناس!!!

اصلا بحث رو عوض می کنم . یک بحث مثلا شاد !!جمعه قراره بریم پارتی منم دیروز رفتم حسابی خرید درمانی کردم و یک سری چیز میز هم برای این پارتی گرفتم با اینکه یک عالمه لباس و کفش تو کمد دارم که هنوز به خیلی هاشون  دست نزدم یعنی همین جور مستقیم از مغازه رفته تو کمدم و بایگانی شده اما خوب وقتی یک چیز تازه و خوشگل هم می بینم نمی تونم ازش بگذرم و زودی می خرمش فکر کنم این هم یک جور مریضی باشه نه؟؟ بهر حال خدا شفام بده!!!.اینا رو هم دیروز گرفتم که برای این پارتی بپوشم کمی تا قسمتی هم جیب درد گرفتم که البته فدای سرم دوست ندارم تو این عمر دو روزه  این چیزا به دلم بمونه !! یک لباس خوشگل برای زیر جلیقه از قبل داشتم و یک چکمه پاشنه بلند گوگولی هم دارم که ماه قبل گرفتم و عکسش رو هم گذاشتم که با اینا ست می شه ! خلاصه دیگه اگه کسی از خواننده های این وبلاگ اومد این پارتیه و یک خانوم خوشگل با این تیپ دید شک نکنه که منم! 

پ.ن:غنچه جون آدرس وبلاگت رو اشتباهی برام گذاشتی نتونستم بهت سر بزنم.

آتیش بازی و درمان

این دو روز تعطیلی دقیقا بیرون خونه انگار میدوون جنگ بود بس که همش صدای تق و پوق می اومد درست مثل چهار شنبه سوری اینا هم اینقدر فشفشه هوا کردند و یک مراسم اتیش بازی مفصلی گرفته بودن که بیا و ببین البته من که اصلا بیرون نرفتم از همون پشت پنجره نگاه کردم که تو اسمون چه خبر شده بود.

این مراسم اتیش بازیشون هم هرسال ۵نوامبر انجام می شه امسال ۵ نوامبر دوشنبه است یعنی امروز حالا اینا پیش دستی کردن تو ویکند آتیش بازی راه انداخته بودند .نمی دونم شاید امشب بازم صدای ترقه و آتیش بازی بیاد.

این اتیش بازی هم مثلا سر یک ماجرایی شروع شده  که تو سال ۱۶۰۵ اتفاق افتاده و عده ای از کاتولیکها خواستند با منفجر کردن پارلمان پادشاه رو بکشند.یک نفر هم به اسم guy  fawkes مسئول نگهداری و نگهبانی مواد منفجره برای انفجار درپارلمان می شه که توسط سربازها دستگیر می شه و نقشه ناموفق می مونه.حالا اینا هر سال  با آتیش بازی به یاد اون روز مثلا دارند اون guy  fawkes رو اتیش می زنند!!!!(خدا عقلشون بده )

**********

حالا می خوام یکمی در مورد سیستم درمانی اینجا بگم از این نظر که درمان برای همه مجانیه  و صد مرتبه از ایران بهتره اصلا شکی نیست مثل ایران نیست که طرف داره می میره و و نیاز به عمل فوری داره می گن برو همین الان چند میلیون بریز به حساب و گرنه از عمل خبری نیست و بدرک که چه بلایی سرت بیاد.

اما خوب اینجا هم یک اشکالاتی داره اول اینکه هر کس باید بره درمانگاه نزدیک خونش ثبت نام کنه و اگه مثلا یک درمانگاه دیگه تو یک منطقه دیگه با دکترهای بهتر بود نمی تونه همین جوری پاشه بره اونجا چون اونجا ثبت نامش نمی کنند به خاطر اینکه خونش تو اون منطقه نیست.

بعدش هم یک بدی خیلی اعصاب خرد کن که داره اینه که با میل و خواست خودت نمی تونی هر موقع اراده کردی بری پیش دکتر متخصص یا بالاتر.باید برای هر مشکلی که داری اعم از سرماخوردگی ساده تا بیماری های جدی و مهلک به همون درمانگاه منطقتون که ثبت نام کردی سر بزنی و اگه دکتر اونجا که معمولا هم دکتر عمومیه و گاهی وقتها هم چیزی سرش نمی شه صلاح دید که تو رو به متخصص ارجاع بده می تونی بری پیش متخصص و اگه صلاح ندید و به تشخیص خودش مطمئن بود دیگه هیچ راهی نداره که بری پیش متخصص و باید طبق همون تشخیص داروهایی که دکتر عمومی نوشته رو مصرف کنی و دوره درمانیت رو شروع کنی.هرچند که به تشخیص دکتره مطمئن نباشی و حس کنی که حتما باید توسط متخصص معاینه بشی اما دیگه چاره ای نیست.

حالا اگه صلاح ببینه که تو رو پیش متخصص بفرسته که اونم خودش یک قصه دیگس و باید تقریبا بین ۳ تا ۶ ماه تو نوبت بمونی تا نوبتت برسه و بتونی توسط متخصص معاینه بشی. حالا دیگه تو این مدت ۳ ماه یا ۶ ماه چقدر مریضیت پیشرفت کنه و تو تو این مدت چی می کشی بماند .خوشبختانه من تا حالا به دکترهایی نیاز داشتم که معمولا وقتشون ۳ ماهه بوده و هنوز درگیر این ۶ ماه انتظار نشدم !!!(چه شانس و سعادت بزرگی!!!)

کاش اینجا می شد هر موقع اراده میکردی برای کارهای مهم و ئاقعا ضروری که بدجوری ادم رو نگران می کنه می تونستی بری  پیش دکتر متخصص یا فوق تخصص وقت بگیری وخیال خودت رو راحت کنی اگه بازم شک داشتی و به تشخیصش  مطمئن نبودی میرفتی پیش یکی باسوادتر  و وقتت رو برای چیزای مهم پیش دکتر عمومی هدر نمی دادی که مثلا مثل اینجا عمومیه بیاد یک تشخیصی بده تا تو ۵ یا ۶ ماه وقتت رو تلف کنی و داروهاش رو مصرف کنی وخوب نشی و مریضیت پیشرفته تر بشه و  اونوقت دکتره بگه وا خوب نشدی حتما تشخیصم اشتباه بوده خوب حالا بذار بفرستمت پیش متخصص!!

حالا بعدا درباره وقت گرفتن از خود درمانگاه هم میگم  که اونم خودش مصیبته!

 بهرحال امیدوارم که هیچکس نه تو ایران نه اینجا نه هیچ جای دیگه مریض نشه  و به اینا احتیاج پیدا نکنه که واقعا ادم گرفتار می شه یک عده بیچاره  مثل من و امثال من  هم با یک بیماری جدی که تا اخر عمر گریبا نگیر مون هست و تا ابد به دوا به درمون و مراجعه به این پزشک و اون پزشک نیاز داریم  حسابی تو این تشخیص های غلط و صفهای طولانی انتظار و بی دقتی ها و عدم رسیدگی به موقع اعصابمون خرد می شه  و بجای بهتر شدت بدتر می شیم. 

می بخشید خیلی غر زدم دلم واقعا پره مخصوصا اینکه یک مدته یک مشکلی مربوط به بیماریم پیش اومده و واقعا نیاز فوری دارم که زودتر برم پیش دکتر متخصصم تا هم وضع بدتر از این نشه هم اینکه خیالم راحت بشه و حداقل بدونم داره درمان قویتری شروع می شه اما هر چی تقلا می کنم و اینور اونور زنگ می زنم که بابا من وضعم اینه و الان مشکل دارم نوبتم هم توی ژانویه است  که تا اون موقع نمی تونم صبر کنم و الان نیاز دارم  لطفا نوبتم رو بندازید جلو! اما کو رسیدگی سریع و دلسوزانه  همش وعده سرخرمن دو هفته هم هست هر روز تلفن دستمه  دارم پیگیری می کنم  اما بی نتیجه!!

 

 

از خودم به خودم

قبل از همه چیز می خوام از یکی از دوستای عزیز وبلاگیم بگم  که با شروع وبلاگ قبلیم یعنی تقریبا یک سال و نیم پیش باهاش آشنا شدم یک مادر فداکار و نمونه که عاشق دوتا دختر گلشه و برای راحتی و موفقیت اون دوتا تا حالا  هر فداکاری و سختی رو به جون خریده یک زن آذری قوی و شجاع وبی نهایت صبوره که با  سختی ها ناملایمات زندگی می جنگه و گاهی گوشه کوچکی از دلتنگی هاش رو تو وبلاگش با ما هم قسمت می کنه.میترا جان می دونم که گاهی چیزاهایی که می بینی  و می شنوی انقدر دردناک و دور از تصوره که کاسه صبرت لبریز می شه و تا امروز هم فقط به خاطر دوتا دسته گل قشنگت خیلی صبوری کردی می دونم گاهی وقتها دلت خیلی می گیره می دونم که خودت رو گول زدن وبه قول خودت تظاهر به ندیدن نشنیدن و نفهمیدن کردن و در مقابل نامهربانی ها و بی عدالتی ها سکوت کردن و دم نزدن کار ساده ای نیست و گاهی کار به جایی می کشه که این سکوت تلح غیرقابل تحمل می شه و برای شکستنش جسارت و جراتی می خواد که سالهاست به فراموشی سپرده شد بهر حال هر تصمیمی که گرفتی مطمئنم بهترینه و اونقدر جسارت داشتی که شروعش کردی.اینا رو هم نوشتم که بگم نادیده دل به دلت دادم و برام مثل یک خواهر بزرگتر عزیزی و همیشه به یادتم و برای غصه هات بغض کردم و برای دلمشغولی های قشنگ مادرانت ذوق زده شدم و از ته دل برای دوتا دسته گل خوشگلت آرزوی خوشبختی و سلامتی می کنم. کامنتت رو خوندم و دیدم حق با تو تکه شعر دیگری را برای وبلاگ گذاشتم شاید بامعناتر باشه .

امروز یک روز شنبه تعطیل ابری و خیلی دلگیره کلی تو دفتر خاطراتم که هنوزم فکر می کنم بهترین جا برای درد ودله با خودم خلوت کردم و حرف زدم  .به خاطر این میگم بهترین جا چون خواننده و نویسنده خودتی که صد در صد ازخودت و لحظه لحظه زندگیت خبر داری اما  وبلاگ ذهنیتی  که ازت دارند همون چهار خطیه که می یایی تو وبلاگت می نویسی درست مثل قصه ای که از اول و اخر و وسطش یک چیزایی رو جسته و گریخته بخونی مسلمه  که نمی تونی تو اون قصه برداشت درستی داشته باشی و قاضی خوبی باشی تا وقتی که سطر سطر قصه رو از اول تا اخر ندونی نمی تونی چه خوب چه بد قضاوت کنی.نمی گم از قضاوت شدن می ترسم اتفاقا نه و همیشه از راهنمایی گرفتن و راهنمایی شدن استقبال می کنم اما از قضاوت ناعادلانه می رنجم مخصوصا اینکه  بعضی ها فکر می کنند در محیط مجازی چون دیده نمی شوند هر طور که دلشان بخواهد می تونند بدون هیچ صلاحیتی  در مورد مشکلات دیگران قضاوت کنند و با هر لحنی که میلشان باشد بدون نام و نشانی نظر پراکنی کنند این است که به خاطر همان عده اندک عطای درد ودل های انچنانی در وبلاگ را به لقایش بخشیدم. اصلا  شاید بهتر باشد یک چیزاهایی همیشه در حد همان خودم وخودش باقی بماند و سنگ صبور همان دفتر خاطرات باشد و بس.

حالا بین و من و دفتر خاطراتم چه گذشت و من چه گفتم و اون چه شنید بماند اما یک قولهایی از خودم به خودم رد و بدل شد و یک سری تصمیمات اساسی اتخاذ شد که امیدوارم به تحقق بپیوندندو با بوسه ای و نوازشی و عزیزمی دوباره خر نشم و همه تصمیماتم را مثل دفعه قبل و دفعه های قبلتر  به باد فراموشی نسپارم .

راستش  فکر می کنم در ابراز احساستم به حد فجیعی  زیاده روی می کنم در واقع اینقدر ابراز علاقه کردم که دیگه یک سری کلمات اون ارزش عاشقانه و حرارت و شوقشون رو از دست دادند و تبدیل به یک سری کلمات روز مره و تکراری و لوس شدند و از انجا که انسان زمینی فرشته نیست و ظرفیت محدودی داردمدتی است که این  ظرفیت به مرحله تکمیل و شاید  انفجار رسیده و از تصمیمات اساسی امروزم این بود که  تا هضم محبتهای قبلی و قدر شناسی از اونها  محبت جدید موقوف!!!

 می دونم خیلی سخته و به قول معروف ترک عادت موجب مرض است مخصوصا برای منی که همیشه این رفتار در وجودم بوده و نمی تونم در بیان احساساتم   حد و مرزی قایل بشم و اگر یک روز ابراز علاقه نکنم و نگم و نشون ندم که عاشقم خوابم نمی بره  امافکر می کنم لازمه که در این رفتار تجدید نظری کنم و  با خودم عهد کردم اینجا هم نوشتم و می دونم که می تونم  متاسفانه گاهی محبت زیاد نتیجه عکس میده  حالا می خوام کم کم خلافش رو هم امتحان کنم .یک جدول هفتگی هم کشیدم با تاریخ و روز که اگر دوباره احساساتی شدم توش یادداشت کنم و هر هفته سعی کنم قربون صدقه های بی خودی و بی دلیل و سوسکی رو کمتر و کمتر بکنم.

پ.ن: من تو هیج کدوم از عکسهای پست قبلی نیستم چون خودم عکاس این عکسها بودم.اون دختر لباس قرمزه هم یک دختر چشم بادومی خیلی ریقو بود که من در مقابلش هرکول هستم!!تو پستهای قبلتر مفصل گفتم که قرار بود تو این پارتی چی بپوشم.

پ.ن :میترا جان اگه خودت دوست داشتی ادرس وبلاگت رو برای بقیه که درخواست کردن بگذار.من این کار رو نکردم چون فکر کردم بهتره اجازه بگیرم.

عنوانش رو نمی دونم!

 ممنون از احوال پرسی هاتون خیلی حالم بهتره اما هنوز یکمی اثرش مونده و کاملا خوب خوب نشدم اینجا هم که وقتی سرما بخوری و بری دکتر از دارو و قرص خبری نیست با همین سوپ و چای و پرتقال باید خودت رو درمان کنی اینه که یکمی بیشتر طول می کشه تا کاملا اثرش از بین بره.الان هم یک سوپ شلغم پرملات بار گذاشتم که داره رو گاز قل قل می کنه.

امروز ما بعد ازیک هفته شوفاژمون درست شد خوشبختانه این هفته هوا خیلی خوب شده بود و زیاد سرد نشد امروز هم که واقعا هوا عالیه.دو تا تعمیرکار اومدن فقط ربع ساعت باهاش ور رفتن تا درستش کنند بعدش هم ۳۰۰ پوند ناقابل دستمزدشون شدکه آژانس می پردازه کلا هزینه تعمیرات خیلی گرونه اینه که اگه وسیله ای خراب بشه مردم ترجیح میدن که نوش رو بخرند تا  برای تعمیرش هزینه کنند چون تقریبا هزینش یکی می شه شاید هم کمتر.اما خوب نمی شد که ما شوفاژمون رو دور بندازیم که!!!

 جای همتون خالی پارتی هم خیلی خوش گذشت .چند تا عکس هم از پارتی گذاشتم خیلی دلم می خواست بیشتر عکس می گرفتم تا می تونستید همه قیافه ها و تیپها رو که بعضی هاش هم خیلی بامزه بود ببینید اما امکانش نبود .فعلا همین سه تا رو داشته باشید.

سرما منو خورد

مرسی از همه دوستای خوبم که وقت گذاشتن و در این مورد نظر دادند نتیجه نظرات هم این شد که اولا دیگه موضوع رو ادامه ندم بعدش هم اگه دفعه دیگه بین همدم و خانوادش مشکلی پیش اومد که امیدوارم دیگه اصلا پیش نیاد من هیچ عکس العملی نشون ندم و حرفی نزنم .اونم بچشم سعی می کنم.

از دیروز تا حالا یک سرمایی خوردم حسسسابی دیدید گفتم اینا تو واکسنها آب می ریزند مثلا واکسن پیشگیری زده بودم که سرما نخورم .اینقدر مماخم رو گرفتم که بیچاره حسابی قرمز شده گلوم هم اینقدر می سوزه که آب هم به زوری قورت میدم.امروز هم دانشگاه رو تعطیل کردم گفتم نرم بیرون بدتر بشم نشستم تو خونه دارم رو essayام کار می کنم.حالا از شانس بد الان که من سرما خوردم و دلم می خواد همش گرم باشم و لرزم می گیره شوفاژ دقیقا  از دیروز تا حالا از کار افتاده.دیروز هم زنگ زدیم به آژانسی که خونه رو ازشون گرفتیم تا به صاحب خونه خبر بدن اما هنوز که خبری نشده!!

هوا هم مثل همیشه ابریه و ویکند هم فجیعا بارونیه بعلاوه اینکه یکشنبه که می خواهیم بریم پارتی باد هم به بارونه  اضافه می شه.همون یکشنبه یک کنسرت هم هست که مال اندی و سپیده و جمشیده و چند تا از دوستامون که قرار بود با هم  بریم  پارتی نظرشون رو عوض کردند و بجاش میرن کنسرت اما از اونجا که ما زیاد با این چند تا خواننده حال نمی کنیم همچنان تصمیم داریم همون  پارتی رو بریم که هیجانش هم بیشتره.البته امیدوارم حال من بهتر بشه.

همینا دیگه فعلا!

 

 

زنگ قطار شرابی هالوین

ربط عنوان بعد از خوندن پست پیدا می شه!!

 این هفته همش در تکاپو برای خریدای ه ا ل و ی ن بودم وای چه ماسکهای ترسناکی هم اومده یک کرمی گرفتم که وقتی بمالی رو پوستت تو تاریکی پوستت مثل شب نما می شه رنگش هم فسفریه یکمی امتحانش کردم اینقدر  پوستم سوخت که نگو حالا باید رو پوست همدم امتحانش کنم ببینم جواب میده یا نه !

تعطیلات اخر هفته  دیگه می خواهیم با چند از دوستامون بریم  پارتی قراره من بشم خانوم شیطونه همدم هم بشه آقای خون آشام کلی هم بند و بساط خریدم تا مثلا این شکلی بشیم دوستامون رو هنوز نمی دونم که قراره خودشون رو چه شکلی درست کنند ولی فکر کنم یکیشون گفت که می خواد خانوم جادوگر بشه از حالا دارم قیافش رو تو ذهنم مجسم می کنم که وقتی دیدمش نترسم.چند روز پیش با همون لوازم ارایش خودم صورتم روگریم کردم از این دندون مصنوعی ها و زخم های پلاستیکی هم گذاشتم بعدش لبم رو با مداد چشم کاملا سیاه کردم اونوقت برای اینکه خیلی به چشم بیاد گفتم  یک خط خیلی سفید دورش بکشم تنها چیزی که به ذهنم رسید که خیلی سفید باشه تیپکس بود!!!

رفتم تیپکس( همون غلط گیر) رو اوردم دور لبم که حسابی سیاه و بیریخت شده بود یک دایره سفید هم کشیدم و حسابی ترسناک شدم که خودم هم یک بار حواسم نبود تو شیشه تصویرم افتاد زهرم رفت .

خلاصه نشستم تا همدم از دانشگاه برگرده و بترسونمش از شانس بد من و شانس خوب اون  همون موقع همدم زنگ زد که کارش دانشگاه طول می کشه و دیر می یاد .اولش تصمیم گرفتم تا موقعی که برسه اون ارایش رو صورتم بمونه اما کم کم گرسنم شد و چون با اون دهن رنگی و این همه چیز میزی که به صورتم چسبونده بودم نمی تونستم غذا بخورم رفتم پاکش کنم .

رنگایی که با لوازم ارایشم مالیده بودم خیلی راحت پاک شد اما اون دایره که با تیپکس کشیده بودم پاک نمی شد همین جور چسبیده بود به لبم .اخه یکی نیست به من بگه نونت نبود ابت نبود این تیپکس مالیدنت چی بود اخه ایکیو!!!اینم مثلا خواستم یک دفعه خیر سرم ترسناک بازی در بیارم.

  رفتم زبرترین لیفی رو که داریم اوردم حالا نمال کی بمال، اینقدر به لبم و دور دهنم مالیدم که اشکم دراومد و دور دهنم تمام قرمز شده بود و می سوخت تا یکمی پاک شد و تونستم یه لقمه نون بخورم..اما خوب به هدفم برای ترسوندن همدم رسیدم بیچاره وقتی برگشت منو با اون  دوردهن قرمز و ورم کرده و پوست پوستی دید حسابی جا خورد.شده بودم مثل اینا که برای هم سبیل اتشی میزارن!!!

یکی  از اقدامات خیلی اساسی من برای تنوع در قیافه در این هفته این بود که رفتم موهام رو شرابی خیلی تیره کردم که البته اینقدر تیرس است که فقط بیرون تو روشنایی رنگش نشون میده اما در عوضش ارایشگره چند تا خط پهن که رنگشون یک چیزی بین مایه های قرمز و جیگریه جلوی موهام گذاشته به قول خودش لو لایتش کرد.خیلی خوبه برای تنوع کلی جدید شدم.

وای اینقده بدم می یاد از کسایی که مثلا وقتی سوار قطار یا اتوبوس هستی از ۱۰ کیلومتر مونده به ایستگاهی که می خوان  پیاده شن از جاشون بلند میشن میرن جلو در ردیف می شن حالا کی بیشتر ازشون لجم می گیره وقتی که مثلا   من صندلی اول باشم و اونا صندلی داخلی نشسته باشند  و اتفاقا خودم هم بخوام همون ایستگاه پیاده شم و اینا هی  بخوان بلندت کنند و هول بزنند که زودتر خودشون رو به در برسونند .نمی دونم چیه فکر می کنند ممکنه جا بمونند مثلا چی می شه اگه نه به خودشون استرس بدن نه به بغل دستی بیچارشون و با ارامش سرجاشون بشینند و بذارند تا قطار به اون ایستگاه برسه بعدش باز هم خیلی با ارامش و منظم یکمی صبر کنند تا نفر اول از جاش بلند شه و اونا هم پشت سرش از قطار خارج بشن.

امروز یک دختری پیشم نشسته بود هنوز یک عالمه مونده به ایستگاه برسیم شروع کرده استرس بازی و  ببخشید ببخشید راه انداختن که چی بلند شو من می خوام اون ایستگاهی که داریم تازه بهش نزدیک می شیم  وشاید تا ۱۰ دقیقه دیگه هم نرسیم پیاده شم دیگه اینقدر هول بودمی خواستم بهش بگم اینقدر هول نزن میرسی منم همون ایستگاه پیاده می شم مثل بچه خوب بشین سرت جات وقتی قطار تو ایستگاه توقف کرد با هم پیاده می شیم.حالا جالبه  بعضی هاشون اینقدر هول می زنن که برن جلو در بیایستند بعدش می بینی قطار  قبل ازاون ایستگاه نزدیک ۱۰ دقیقه توقف می کنه اونا هم با لب و لوچه  اویزون جلو در همین جور سرپا دارن برای پیاده شدن بال بال میزنن.

این زنگ خطر دانشگاهمون هم این هفته با همه شوخیش گرفته بود دو بار تو این هفته بیخود و بیجهت سر و صدا راه انداخت و مجبور شدیم تو باد و بارون بار و بندیلم رو بذاریم زیر بغلمون و ساختمون رو تخلیه کنیم و نزدیک نیم ساعت تو سرما مثل بید بلرزیم تا زنگ خاموش بشه  وبرگردیم تو ساختمون.اما من دیگه کلکش رو خوندم همیشه قبل از اینکه ساختمان تخلیه کامل بشه و بیام بیرون اول یک سری به دستشویی می زنم یکی اینکه اگه انفجاری چیزی شد و به جهان باقی رفتیم آرزوی دستشویی رفتن به دلم نمونه بعدش هم برای اینکه هر چقدر هم بخواد سر و صدا کنه و ما رو بیرون تو اون سرما معطل کنه از شدت دستشویی به خودم نپیچم.

پنجره

امروز رفتم واکسن پیشگیری از سرماخوردگی زدم که مثلا وقتی هوا سرد میشه به سرماخوردگی مبتلا نشم. پرستاره گفت برو خونه استراحت کن و یک عالمه مایعات بخور بعدش هم دوتا قرص مسکن بنداز بالا .منم از اونجا گه خیلی حرف گوش کنم اومدم خونه دارم جلوی کامپیوتر  استراحت می کنم (منظور پرستاره از استراحت  همین بود دیگه؟)یک پارچ بزرگ آب هم جلومه دوتا مسکن هم خوردم دیگه فقط همدم  رو کم دارم که عصری  بیاد خونه  و کلی لوسم کنه !نمی دونم امسال این واکسن اثر می کنه یا نه پارسال که اصلا تاثیر نداشت  انگار که آب بهم تزریق کرده بودند فکر می کنم اگه واکسنه رو نمی زدم کمتر سرما میخوردم!!

آها بذار جریان پنجره هامون رو بگم ٬ جونم براتون بگه که این صاحبخونه ما چند وقت پیش به سرش زد بیاد به پنجره های خونش یک صفایی بده رفت دوتا نقاش ورداشت اورد که پنجره ها رو رنگ کنند تا اینجاش با همه کثیف کاری و دردسری که برای ما درست شد بد نبود چون بالاخره خودمون داریم الان تو این خونه زندگی می کنیم.خلاصه پنجره های جلویی ساختمان رو رنگ کردند و دیگه خبری ازشون نشد.

ما هم فکر کردیم که دیگه کارشون تمام شده که چند هفته پیداشون نشده.از قضا یکی از اتاقها که مثلا اتاق مطالعه است و همه کتاب و جزوه های درسی و غیر درسی و کامپیوتر من توشه همیشه خیلی سرده و با یک کنکاش دقیق به این نتیجه رسیدیم که همه سردیش زیر سره پنجرشه و  اگه پنجرش رو عایق بندی کنیم با مصرف انرژی کمتر اتاق مطالعمون زودتر گرم می شه .من و همدم هم شنبه رفتیم B&Q هرچی برای عایق بندی لازم بود گرفتیم اومدیم خونه گفتیم  پنجره اتاق مطالعه رو عایق بندی می کنیم چون زمستون لازم نیست بازش کنیم اما تابستون عایقها رو درمی یاریم تا بشه بازش کرد.

خلاصه بند و بساطمون ریختیم وسط اتاق و حالا عایق نگیر کی بگیر خیلی با دقت همه جا رو پوشوندیم که دیگه جایی برای نفوذ هوای سرد نباشه.یکدفعه زنگ خونه رو زدن می بینیم این دوتا نقاش اومدن می گن که صاحبخونه ازشون خواسته که پنچره های پشتی رو هم رنگ کنند بعدش هم اومدن می گن اگه می شه پنجره ها رو باز کنید که ما بتونیم همه قسمتها رو رنگ کنیم.یعنی دقیقا تا ما عایق بندی کردیم سر و کله این دوتا بعد از چند هفته پیدا شد. هیچی دیگه برای اینکه پنجره  اتاق مطالعه رو رنگ کنند و باز بشه همه عایقها رو درآوردیم.آی من حرصم گرفت.

خیر سرشون دو روز طول کشید تا کارشون تمام شد و این دفعه رفتیم ازشون پرسیدیم که مطمئن بشیم دیگه برنمی گردند بعد عایق رو دوباره زدیم.حالا امروز هوا خیلی خوب و آفتابیه به نسبت هر روز که یخه و یک باد خیلی ملایم و خنکی  هم می یاد. اومدم پنجره های راهرو و اشپزخونه رو باز کنم که هوا عوض بشه می بینم یک جوری رنگ کردن که الان اصلا نمی شه هیچ پنجره ای رو باز کرد همه پنجره های پشتی قفل شدند.مخصوصا پنجره آشپزخونه که من همیشه موقع آشپزی بازش می کنم.اینم از دردسر پنجره ها که حالا باید دنبالشون بیفتیم تا  بیا بازشون کنند.ا

این از این!حالایک چیز دیگه هم بگم و برم.

یک مطلبی رو که چند روز پیش خوندم گفتم به شما هم بگم شاید برای خانومای میگرنی مهم  باشه گفته بود که قرصهای ضدبارداری خطر ابتلا به سکته مغزی رو در خانومهای ۳۰ سال به بالا که میگرن دارند افزایش میده.یعنی اینکه بعد از ۳۰ سالگی به بعد اگه میگرن دارید فکر یک راه و روش دیگه باشید .نقطه سر خط!!

پ.ن:برای کاپیتان بدون هواپیما: تولدت مبارک باشه . من به وبلاگت سر می زنم  و مطالبت رو می خونم اما از اونجا که کامنتدونی رو بستی نمی تونم نظر بذارم.

همش پرید

چهار ساعت وقت گذاشتم و یک عالمه نوشتم اما تا زدم ثبت یک دفعه رفت روی وارد شدن به بلاگفا.خیلیییییییی عصبانیم و الان اصلا نمی تونم دوباره فکرم رو متمرکز کنم و اون همه حرف رو دوباره بنویسم. وقتی عصبانتیم کمتر شد دوباره می یام از اول می نویسم.

من و اینهمه خوشبختی محاله محاله!

دیروز یک برنامه ای دیدم درباره اینا که تغییر جنسیت میدن و  میرن عمل می کنند که اندام ج ن س ی شون رو عوض کنند.من تا حالا یک چیزایی شنیده بودم اما هیچ موقع خود عمله یا اینکه نتیجش چی در می یاد رو نمی دونستم  فکر می کردم که  بعد از عمل مثل قیافشون که تقریبا مرد یا تقریبا زن می شه اون اندامشون هم تقریبا مثل حالت عادی که باید داشته باشه می شه اما چشمتون روز بد نبینه که این بیچاره ها  اون چیز طبیعی و درست و حسابی رو که داشتند به هوای رسیدن به اندام ج ن س مخالف از دست میدادند بعدش هم اون چیزی که گیرشون می اومددیگه نه اون اصلیه بود  نه اون چیزی که می خواستند بود حتی نمی شه گفت  که چیزی بین اون تا  بود.

یک چیز خیلی بدترکیب و ناقص و بی مصرف!خوبه که حداقل تو هرچیزی گیج بزنم تو ج ن س یت خودم گیج نمی زنم!.نمی دونم از نظر روانی تو ذهن اونها چی میگذره که که برای رسیدن به این تغییرات اینقدر تلاش می کنند  شاید من هیچ موقع نتونم حسشون رو درک کنم  اما به نظرم این جور ادما قبل از هر عمل یا تغییری به کمک و همفکری و مشاوره خیلی تخصصی احتیاج دارند حالا اون دستشون که واقعا به این عملا نیاز دارند و صد در صد از نظر روحی و جسمی و ج ن س ی دارند رنج می برند به کنار اما یک عده دیگه هستند که با همون جنسیتی که بدنیا اومدن سالهای سال زندگی کردن و ازدواج کردند و بچه دار شدن بعد یکدفعه سر پیری تو سن ۵۰ یا ۶۰ سالگی یاد تغییر جنسیت می افتند اینا واقعا از نظر روانی مشکل دارندو اگه دلشون می خواد این بلا رو سر خودش بیارند و یک نقص عضو دایمی و عمدی برای خودشون درست کنند مبارکشون باشه درستش هم اینه که هرادم بالغی  باید آزاد باشه و خودش برای همه چیزش تصمیم  بگیره و تجربش کنه .مطئنم هستم که بعد از اون نتیحه ای که من دیدم حتما خودشون هم پشیمون می شن چون متاسفانه هنوز علم اونقدر پیشرفت نکرده که بتونه بهشون نتیجه خوبی بده.اما در مورد خودم فکر می کنم یکی از خبرهای بدی که بچه ایندم می تونه بهم بده اینه که بیاد بگه می خواد تغییر ج ن س یت بده!!!!!!

حالا بریم سر درد و دل من که دلم امروز خیلی پره .هر سال داره به کلکسیون مریضی هام یک چیزی اضافه می شه فکر کنم تا برسم به ۴۰ سالگی دیگه کلکسیونم کامل شده و من هم حتما تا اونموقع انواع و اقسام ازمایشهای عجیب و غریب رو امتحان کردم.برای سردردهام رفتم دکتر و اونجا با مسرت و شادی خبر میگرن گرفتنم بهم داده شد می دونم میگرن بیماری خطرناکی نیست اما وقی در یک کلکسیون با یک سری درد و مرض دیگه بذاریش و بعدش سن ۲۶ رو هم بهش اضافی کنی یک جورایی خیلی ناامید کننده می شه..هی روزگار اخه قراضگی تا چه حد!!! دست از سر من بردار فکر کنم مادر بزرگم از من سالمتر باشه.واقعا خدا آخر و عاقبت من یکی رو بخیر کنه!!!

پ.ن:فکر می کنم خیلی نسبت به همه چی و بخصوص آینده بدبین شدم  و زود روحیم رو ازدست میدم .نمی دونم شاید به خاطر بلاهای غیرقابل تصور و غیر قابل پیشبینی بوده که تا حالا برام پیش اومده.